۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم» ثبت شده است

روح پاره پاره ام را
با نخ و سوزن میدوزم ...

گرچه دیگر زیبااااانیست ..
اما میشود صبر کرد

چون من از خاک همین سرزمینی
که برای تو آشناست ...روییده ام ....

من با همین زبان مادری تو
سخن میگویم ...

من در همین هوایی که تو
نفس میکشی نفس میکشم

پس چرا اینقدر بیگانه ..
غلام و فروخته شده ای ..؟

چرا هوای غم
در فضایش آکنده است ..

چرا دیگر در نفسهایت عطر آشنایی
و دوستی نیست ...

چرا میخواهی حس اسارت
را هدیه کنی تا آزادی ..

چرا درسرزمین من و ما ..
تو اینطور نامهربان شده ای.....

گویی از این سرزمین نیستی..
گویا بنده با خدا ... از جنس انسان نیستی...
مجیدی ...👪 sad

  • ۷